دیروز خیلی یهویی فهمیدم ۳۸ ساله و دو ماه و چند روزمه! اره کاملا یهویی تا دیروز فکر میکردم ۳۷ سالمه و یهو سر محاسبه‌ یه موضوعی، این عدد برام پررنگ شد و من فهمیدم ۳۸ سالگی هایم را سال گذشته طی کرده ام و حالا دارم در ۳۹ قدم میزنم! یکهو بی هوا بغض کردم از هدف هایی که داشتم و نرسیدم از کارهایی که تلاشی نکردم برای انجامش، از راه‌های نرفته ام یاد کردم و یکهو بی هوا بغض آمد سراغم. عصر دلگیر پنجشنبه‌ی عجیبی بود.

پاییز قشنگم داره تموم میشه و من امسال، قشنگی هاشو ندیدم، یا هوا آلوده بود و من در تکاپوی رسیدن به جای امن تنفس بودم، یا اوضاع ی و شلوغی های تهران رو سعی میکردم نبینم پمپ بنزین خای اتش گشیده شده رو، بانک های شیشه شکسته رو، و مردمی که بعد از ده روز قطع بودن اینترنت، فراموش کردن زندگیشون چطور داره تباه میشه.

یا مسیر مطب دکتر و آزمایشگاه ها رو مرور میکردم، یا رو تخت دوره نقاهت رو میگذرونم

یا با دغدغه های بیخود زندگی روزمره ام کلنجار میزدم

امسال پاییز رو از دست دادم

مثل پارسال پاییز

.

ایم روزها فقط آرزوی یک هفته ی بی استرس رو دارم


اگه این پست رو دارید میخونید، احتمالا من به هزار و یک دلیل دسترسی به سیستم نداشتم که بیام اینجا و این پست رو غیر فعال کنم.

همنطور که بعضی از مخاطب هام میدونستن من یازدهم آبان نود و هشت، عمل نوع نادری از سرطان تیروئید قرار گرفتم، ولی اینکه نتیجه عمل چطور باشه، هیچ کس چیزی نمیدونه، من این پست رو یک روز قبل از عمل داریم مینویسم و تاریخش رو روی سی آبان قرار دادم، چند تا پست دیگه رو هم گذاشتم که تاریخ های بعدی پابلیش بشه:)

خلاصه حلال کنید

:)

خب اول که این متن رو نوشته بودم و تنظیم کرده بودم، هنوز عمل نشده بودم، اما الان روز چهارم بعد از عمله و من خوبم، ولی این پست رو پاک نکردم تا بمونه به یادگار از حس و حال شب قبل از عملم


سکانس اول: شرکت

علارقم اینکه تا اخر این هفته دکتر بهم استراحت داده، مجبور بودم شنبه برم سر کار، با رنگ پریده، لباش خشک، چشمی که به زور باز میشد و گردنی که به زور میچرخید و صدایی که حالی برای حرف زدن نداشت.

شنبه گذشت و رسید به امروز. دو دو تا میکردم که چه خوب لااقل چهارتا شد حساب کتابام، خرسند از اقتصاد مقاومتی که این روزا به خرج دادم.

سکانس دوم: مطب جراح

رفتم دکتر، پانسمان رو باز کرد و راضی از هنری که به خرج داده بود گفت تموم شد، بپوش لباستو. رفتم جلوی آینه ای که تو اتاق بود، فقط به گردن سلاخی شده ام نگاه کردم، چشمام جمع شد و دلم هُری ریخت. از پشت اتاقک کوچیک اومدم جلوش ایستادم، نخواستم نشونش بدم، چون خودم دل نداشتم ببینم، گفت ببینم، از دور از فاصله یک متر و نیمی، نشونش دادم، دستاشو مشت کرد و چشماشو سریع بست، انگار دل اونم هُری ریخت. نشستم جلوی دکتر، گپ زدیم و نسخه نوشت، اولین داروخانه رفتم که بگیرم. قبض رو بهم داد یه نگاهی کردم و کارت کشیده شد، دو باره صفرهشو شمردم :|

سکانس سوم: ماشین

. میشه برنامه شام امشب رو کنسل کنیم

چرا

. :| (رسید پرداخت رو بهش نشون میدم)

  (دو باره و سه باره چک میکنه) حالا اشکالی نداره :)

. بغض، حتی جدول ضرب هم اشتباهه، دو دوتا برای من چارتا نشد.

 

پ ن:: سعی کنید مریض نشید :)) دارو خعلی گرونه

پن2::دو عدد پماد 540 هزارتومان فقط برای استعمال یک ماهم کافیه و قراره تا شش ماه هم تمدید بشه مرتب :|


یا چشم بپوش از من و از خویش برانم

یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

#فاضل نظری

 

دوست داشتم همه چیز همونجا، همون لحظه تموم بشه، آماده بودم برای رفتن، چیزی برای از دست دادن نداشتم، اما یهو، روال تغییر کرد، حالا انگار نقطه صفر فکریم گیر کردم. هیچ هدف یا ایده ای ندارم برای ادامه دادن.


سکانس اول:: جنگ تن به تن

 میدانم سلول های بدنم طغیان کردندمثل یک جنگ داخلی، و دارند مردمان خوب بدنم را دارند میکشند، ذره ذره، در یک جنگ سه ساله، جنازه هایی را بدون دفن کردن همانجا جمع کرده اند، و حالا، قرار است در یک اقدام خارجی، ت گذاری ها را تغییر دهیم و قبری دسته جمعی برای تمام سلول های مرده ی گردنم و تمام مهاجمین بکنیم.

حالا قرار است با تمام این برجستگی های گردنم خداحافظی کنم. اما حس آدمی را دارم که میخواهند پایش را بخاطر دیابتش قطع کنند، احساس میکنم دلم برای این برجستگی روی گردنم تنگ میشه، احساس میکنم کم نوازشش کردم و شاید باید بیشتر از اینها دوسش میداشتم تا اینقدر خشمگین نمیشد، تا اینقدر هجوم نمی آورد.

انگار تمام سلول های مهاجم فهمیده اند، قصدم را، قشار می آورند، سرفه ام میگیرد، نفسم تنگ است. از این به بعد به نشانه ی این جنگ که عادلانه نبود، قرار است خطی حوالی ترقوه ام باشد، و این خط می شود یادگار این روزهایم، قرار است از فردا، آدم دیگری در وجودم متولد شود :)

سکانس دوم:: J'adore paris

نون از پاریس جلوی ایفل بهم مسیج میده که به یادمه، من نگاه به ایفل روشن شده در شب میکنم و یادم میاد قرار بود امسال نوامبر من پاریس باشم ولی الان قراره برم بیمارستان :)) زندگی عجب بازی ها داره. عجــــــب . 

نمیدونم، هنوزم میتونم بگم: زندگی هنوز خوشگلی هاشو داره یا نه!

سکانس سوم:: خونه

مامانم میگه، برای فلان مراسم لباس یقه باز نپوش، نباید سرما بخوری، اون دلیل و برهان میاره که نباید سرمابخورم ولی میدونم ته دلش میگه کسی نباید جای زخم عملم رو ببینه !

منم هیچ تصوری ازش ندارم، ولی ازش متنفر نیستم فعلا، حتی دارم فکر میکنم باهاش میشه چی تتو کرد :))


آقای کاف عزیز این روزها، حال دلم خوب نیست، خودت هم خوب میدانی دلیلش را، ولی کوچه علی چپ عجیب جای دنجی است برای حال تو، هر روز عیار زندگیمان نصف تر از قبل می شود، دیشب زلزله، پریشب کرونا ویروس، و این بین بیکاری و قبل تر مشکلات خانواده و کار و غیره. آقای کاف عزیز دیگر کافی است، عمق این حماقت دارد سر به فلک می کشد. من می دانم و تو، هیچ مایی معنا ندارد در این بَلوَشو
الان ساعت سه و نیم صبحه یازده فروردین یه سال کروناییه، آقای عین قراره ساعت ۵ عصر، توی این شرایط کرونا، بیاد خونه خانم میم، برای امر خیر، برای خواستن. من، یاد خاطره ای رخ نداده از پارسال، این موقع میافتم، داستان نخواستنی بودن خانم ب
یهو زنگ زدن و گفتن دیگه نیستی، گفتن که دیگه قرار نیست ازین به بعد بیای دم در خونمون، بیای بالا و مامان برات سیرقلیه درست کنه، یهو گفتن، خیلی یهویی، تو این روزای کرونایی، تنهایی اومدن بیمارستان شناسایی ت کردن، تنهایی بردنت پزشک قانونی، تنهایی رفتیم بهشت زهرا، تنهایی خاکسپاری ت کردیم، حتی ت و ث هم نیومدن برای خاکسپاریت، چه تنها رفتی عمو جون، یاد خاطرات بچگیمون میافتم غمم میگیره، اینکه بهم کیبورد زدن یاد میدادی، من باید میرفتم تمیرن میکردم و با کلی ذوق میومدم
نمیدونم چیزی که جدیدا دارم ت۸ربهدمیکنم بخشی از دیوانه و مجنون شدنه یا نه ولی هر چیزی که عست دلیل بی خوابی ها و کابوس های شبانه ی منه اینکه تا چشم بر هم می‌گذارم و میخوام‌مرحله اول خوبیدن‌رو تجربهوکنم، یکهو در یک گروه چریکی سال ۵۷ ساید بیدار نیشوم مردانی با شلوارهای دمپا گشاد و موهای فر تاب خورده و بلوزهای جذب آبی کمرنگ با خط ریش هایی کلفت، وقتی می‌خواهند در یک ظهر پاییز به ظاهر سرد، گروهی بدوند من در میان آنها بیدار میشوم و دقتی می‌خواهند نقشه را بگویند به
۱۴ فوریه را، ده سال با هم جشن می‌گرفتیم آنقدر که یادم نیست قبل از این سال‌ها چه بر من می‌گذشته! حالا امروز بعد از جلسه‌ی تراپی ام، رفتم کافه کاما، همانکه نبش سهروردی و عباس آباد است، کافه‌ی مورد علاقه ام، دخترک مو بلند مشکی، مثل همیشه آمد سراغم که بگوید کجا بنشینم، اول مِن و مِن کنان گفت که جایی ندارد، نگاهی انداختم به تمام میزهای دونفره‌ای که عاشقانه نگاهِ هم میکردند. خندیدم و گفتم من یک نفرم، میز ۱۲ را نشانم داد، همانکه وسط سالن طبقه اول، کنار گلدان
هرسال، هرگونه که بودیم، نیمه شب بود، یا دم دم های صبح، اولین تماس تبریک عیدم تو بودی، عزیزکم چقدر جایت امسال خالی است انگار نفسم گرفت انگار چیزی کم بود انگار چیزی در قلبم آنقدر بزرگ شد یکهو، که کل وجودم را گرفت، یک غم؛ شاید، یا یک خلاء آنقدر زیاد بود که تازه باورم شد، نیستی!
خونه خانوم میم و آقای ب دعوتیم همگی، گوشیمو برمیدارم همه میان که عکس بگیریم، دو سه متر میام جلو تا همه تو سلفی بیافتن عکس رو استوری،میکنم، کلی آدم میاد به به و چه چه میکنه و کلی لایک نثارم میکنن بهمون داره خوش میگذره، میخندیم، ناهار میخوریم، بساط شراب و باقی داستان هم محیاست، مثل همیشه تنها نخورِ جمع منم، میخندم باز ولی میام خونه نصف شبه الانه عکس رو دوباره نگاه میکنم همه هستن تو نیستی و من همونقدر از بقیه فاصله دارم، همونقدر که تو عکس اومدم جلو تا همه
کاش یکی تو ۲۴ سالگیم میومد بهم‌میگفت هی دختر، ازین مسیر برو اصلا دستمو می‌گرفت می‌برد تو اون مسیر خفن، خوبه اصلا هولم میداد مینداخت اول جاده خوبه کاش میشد برم دست ۲۴ سالگیم بگیرم ببرمش جای بهتر کاش واقعا کاش.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب کمیاب هک و امنیت هر چی بخوای هست ارزان کده تخفیف ویژه فقط برای امروز N&M آموزش تعمیرات موبایل بازرگانی و ترخیص کالا معرفی سایت های جرثقیل انلاین ارتقاء وخرید فلزیاب 09362131009